دو سال از زندگی ماری و دوقلوهای فرازمینی در سیارهی زمین سپری شده بود. در این میان ماری تصمیم گرفته بود به وضع و اوضاع زندگی خودش سر و سامانی داده و در زمان حال زندگی کند نه اینکه به فکر آیندهی مبهم و وحشتناک ترسیم کرده در افکارش باشد. او باید زندگی در سیارهی زمین را میپذیرفت و سیر طبیعی حیات را ادامه میداد و به فکر تأمین نیازهای کوچولوهای فضایی میبود تا اگر روزی گورک برای باز گرداندن آنها به زمین بازگشت همه چیز روبهراه باشد. البته پدر چنین نظری راجع به گورک نداشت و از نظر او، گورک دیگر هیچ وقت به زمین باز نخواهد گشت و او، ماری و بچهها را در زمین به حال خودشان رها کرده بود. از نظر پدر اعتماد ماری نسبت به گورک کاملاً اشتباه بوده است. در این میان ماری تصمیم گرفت به قولی که به آقای رابرت در سیارهی آلفا داده بود، جامهی عمل بپوشاند. بنابراین با هر مشقت و جانکندنی که بود دختر آقای رابرت را پیدا کرد. سارا از دیدن ماری به شدت تعجب کرده بود. او از ماری خواست تا از پدرش برای او تعریف کند؛ چون میدانست پدرش توسط فرازمینیها ربوده شده بود. سارا از اهالی دهکده شنیده بود که ماری در لحظهی ربوده شدن پدرش داخل بشقاب پرندهی بیگانهها بوده است. ـ سارا جان، پدرت را آخرین بار در سیارهی آلفا در آزمایشگاه فضایی دیدم. ماری به قدری مضطرب و نگران بود که در طول ادای همین جملهی کوتاه چندین بار تپق زد و آب دهانش را به زور قورت داد. او احساس میکرد که دیگر نمیتواند ادامه دهد، ولی مجبور بود. حالا که میخواست موضوع را برای سارا تعریف کند دوست نداشت به او دروغ بگوید و برای این کار چارهای نداشت جز اینکه سکوت کند…
دیدگاهها
هیچ دیدگاهی برای این محصول نوشته نشده است.