مهتاب با دستمال تقویم رومیزی را پاک کرد. ماه مهر را کنار زد و به آبان رسید… اولِ آبان. رفت سمت ساعت: «شیدا ساعت سه شد. بجنب!… آقای کمالی همیشه ناهار رو بیرون میخوره.» شیدا جاروبرقی را کنار گذاشت: «تو بپای آقای کمالی هستی؟ شام رو چیکار میکنه؟» مهتاب دستهای گرهکردهاش را از هم باز کرد: «چرند نگو! بیا این گلدونها رو بذاریم توی تراس! دیگه فایده نداره… هرکاری میشد کردم ولی ریشه نمیبندند. شدن چنتا بیابونگرد وسط زندگیم!»
دیدگاهها
هیچ دیدگاهی برای این محصول نوشته نشده است.