غروب یک روز پاییزی، سه تا بچه گرگِ کوچولو منتظر بابا گرگه بودن تا براشون غذا بیاره. اما وقتی بابا گرگه به خونه رسید و اونها رو منتظر غذا دید با خودش گفت: حالاچیکارکنم؟ خیلی گرسنشونه و منم هیچ غذایی تو سبدم ندارم. با ناراحتی بهشون گفت: بچهها، وقتی داشتم قارچهای توی جنگل رو برمیداشتم، یک هیزم شکن میخواست من رو بُکُشه. یک شکارچی هم تو زمین کلمها بهم شلیک کرد و یک کشاورز هم قبل از اینکه بتونم تخم مرغی بگیرم با چنگکاش دنبالم کرد. منم نتونستم غذایی پیدا کنم، پس امشب از شام خبری نیست، من میرم استراحت کنم، اما شما نباید بیرون برین! متوجه شدین؟ صبح روزِ بعد سه تا گرگِ کوچولو زود ازخواب بیدار شدن. اونها خیلی گرسنه بودن و آروم و بی سر و صدا درحالیکه روی نوک پاهاشون راه میرفتن از خونه خارج شدن.
دیدگاهها
هیچ دیدگاهی برای این محصول نوشته نشده است.